warrior princesswarrior princess، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
وبلاگ خودموبلاگ خودم، تا این لحظه: 3 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
آشنایی من با نی نی وبلاگآشنایی من با نی نی وبلاگ، تا این لحظه: 3 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
بهترین برادر دنیابهترین برادر دنیا، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

unicorn memories

من دختر خیال پردازی هستم ولی میدونم که من واقعا پرنسس هستم یه پرنسس جنگجو.......

مهمونی خونه مامان جونم (روز دوم)

1399/6/13 14:11
نویسنده : tahoora
235 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بچه ها جون 

ببخشید دیر تر روز دوم رو منتشر کردم

تو تدارکات مدرسه بودم

 حالا میخوام داستان فردای همون روزی که خونه مامان جونم بودیم رو براتون بگم

خب صبح زود نزدیک های ساعت 7 صبح دوباره محمد حسین بیدار شد 😪

من و نفس هم پاشدیم عروس مرده دیدیم

بعد از یخ زده 1و2 و افسانه پرنسس کاگویا انیمیشن مورد علاقمه😍😍😍😍

بعدش دیگه هرکاری کردیم خوابمون نبرد

پاشدیم برای صبحونه 

شکلات صبحونه و شیر کاکائو خوریدیم😋

بعد پاشدیم خواستیم بریم حیاط تاب بازی

مامان جون گفت که :

نفس ....... طهورا 

منم گفتم : جانم 😍

گفت که :

دایی سعید زنگ زده گفته میاد اینجا

منم گفتم :

با زندایی ندا و دایان میاد ؟🤓

گفت اره دیگه

دوباره جو گیر شدم با مغز رفتم تو سقف 😭

برحال دایی سعید داییم نیست هاااا

دایی سعید و زندایی سانازم خواهر برادرن

میشن پسر دایی  و دختر دایی مادرم

مامان جون میشه عمه شون

اره منو نفسم دیگه تاب بازی یادمون رفت رفتیم استخر توپ نفس رو درآوردیم

توش رو پر توپ کردیم 

ولی کم اومد من توپای بچگیم رو از پشت بام آوردم

وقتی دایی سعید اومد از پشت ماشینش یه گربه درآورد😘😘😘😻😻😻

بیچاره زخمی بود😢😢

منو زندایی ساناز و زندایی ندا زخمش رو بستیم

بعد اسمش رو گزاشتیم پشمک😍😍

چون واقعا پشمک بود 

اینم عکسش

برحال هنوز ساعت 9 بود 

ماهم رفتیم خرید

من مانتو و چادر

زندایی جون پارچه و کت و سرافن

مادرم مانتو 

مامان جونم هم شومیز 

زندایی ندا هم پیراهن

ولی اگه گفتین زندایی سانازم با پارچه چیکار کرد ؟

تازه نیم ساعت بود رسیده بودیم خونه که 

زندایی ساناز اینو برای نفس دوخت

خیلی هنرمنده 

بعدش هم با دایان بنتمن دیدیم و 

بعدش نهار خوردیم و 

موقع تا کردن سفره 

آیفون زنگ زد 

و کسی نبود جز

مادر بزرگ

هوووووووررررررررررااااااا🎉🎉🎉🎉

و مادر بزرگ کی بود؟

مادر مادر مادرم که من اولین نتبجش بودم 

اول من 

دوم بهار

سوم دایان 

چهارم نفس

پنجم باران

شیشم محمد حسین

اره بعد مادر بزرگ اومدو 

برای شب خورشت خلال درست کرد

وقتی غذا تموم شد ماهم رفتیم تو خیابون و دسته رو نگاه کردیم

کسی زنجیر نمیزد فقط علم میبردن  

بعد اومدیم خونه و 

تلفن زنگ خورد 

وکسی نبود جز

خاله مادرم 

و گفت

شب 

خودش و پسرش محمد مهدی و دخترش یگانه میان اینجا

هووووووووررررررررررررراااااااااا🎉🎉🎉🎉🎉

شوهرش ماموریت بود 

بعد اونام اومدن خونه و کلی با پشمک بازی کردیم

و شام خوردیم و 

رفتیم 

طاق بستان و 

یه پارک نزدیک اون اطراف و 

بستنی شکلاتی خوردیم😋🍦

بعدش کلی دور دور کردیم و 

رفتیم کافه و 

من 3 تا کافه گلاسه و 5 تا اسپرسو خوردم 

داشتم میترکیدم 😅

خواستم شیشمین اسپرسومو سفارش بدم که 

پدرم نذاشت

گفت منفجر میشی😂😂

خلاصه رفتیم یکم هیئت نشستیم و 

سینه زدیم و 

گریه کردیم و 

ساعت 3 شب 

اومدیم خونه

حالا تاروز سومش فعلا😄

پسندها (1)

نظرات (1)

SujinSujin
15 شهریور 99 12:48
وای چه خاطره خوبی خوش بگذره
tahoora
پاسخ
ممنون گلم 
شما هم خوش باشی😘
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به unicorn memories می باشد